جدول جو
جدول جو

معنی هم آیین - جستجوی لغت در جدول جو

هم آیین
دارای کیش و آیین مشترک
تصویری از هم آیین
تصویر هم آیین
فرهنگ فارسی عمید
هم آیین
(هََ)
دو تن که یک آیین و یک کیش دارند. هم مذهب. هم روش
لغت نامه دهخدا
هم آیین
هم دین، هم کیش، هم مذهب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از به آیین
تصویر به آیین
(دخترانه)
دارای آیین بهتر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هم دین
تصویر هم دین
دو یا چند تن که دارای یک کیش و آیین باشند، هم کیش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از به آیین
تصویر به آیین
آیین نیکو، کسی که دین و آیین خوب دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم آشیان
تصویر هم آشیان
دو پرنده که در یک آشیانه به سر ببرند، دو نفر که در یک خانه زندگانی کنند، هم خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم میهن
تصویر هم میهن
دو یا چند تن که اهل یک کشور باشند، هم وطن
فرهنگ فارسی عمید
(هََ قَ)
این لفظ (هم) در ترکیب هم قرین درست نیست زیرا قرین صیغۀ صفت مشبهه است نه صیغۀ مصدر. (از غیاث). لفظ هم پیش از اسم یا مصدر درمی آید و صفت میسازد:
آن یوسف گردون نشین عیسی ّ پاکش هم قرین
در دلو رفته پیش از این آبش به صحرا ریخته.
خاقانی.
نه در غربت مرا کس همنشینی
نه در محنت مرا کس هم قرینی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ زَ)
هم وطن. دو تن که در یک زمین یا در یک سرزمین زیست کنند:
جملگی گشتند بیزار و نفور از صحبتم
همزبان و همنشین و هم زمین و هم نسب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دو مرغ یا حیوان که در یک آشیان زیست کنند، و به کنایه دو یار همنشین و همخانه را گویند:
باز سپید با مگس سگ هم آشیان
خاک سیاه بر سر بخت نژند او.
خاقانی.
میخواستمی کز این جهانم
باشدچو توئی هم آشیانم.
نظامی.
اول شب نظاره گاهم نور
وآخر شب هم آشیانم حور.
نظامی.
ما را نمی برازدبا وصلت آشنایی
مرغی نکوتر از من باید هم آشیانت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم آورد. هماویز. رجوع به هماویز شود
لغت نامه دهخدا
(هََ هََ)
هم وطن. همخاک. دو تن که از یک کشور باشند. ج، هم میهنان
لغت نامه دهخدا
(سَ طَ لَ)
هم نشین. هم نشست. (یادداشت مؤلف). دو تن که با هم یک جا نشسته و مصاحب باشند. (برهان) :
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او به بزم و به خوان.
فرخی.
دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین
نصرتش هم زانو و اقبال همروی سرای.
منوچهری.
چو هارون موسی علی بود در دین
هم انباز و هم همنشین محمد.
ناصرخسرو.
برنشوی تو به جهان برین
تات همی دیو بود همنشین.
ناصرخسرو.
جمله گشتستند بیزار و نفوراز صحبتم
همزبان و همنشین و همزمین و هم نسب.
ناصرخسرو.
بر هرکه نشانی از هنر هست
با محنت و رنج همنشین است.
ابوالفرج.
با محنت و رنج همنشینند
با چرخ و زمانه در نبردند.
مسعودسعد.
روزی با همنشینان خود نشسته بود. (کلیله و دمنه).
گر نیابم یار باری بر امید
همنشینی غم نشان خواهم گزید.
خاقانی.
سایه با من همنشین و ناله با من همدم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
سایه ست همنشینم و ناله ست همدمم
بیرون ازاین دو اهل نمایی نیافتم.
خاقانی.
طبرخون با سهی سروت قرین باد
طبرزد با طبرخون همنشین باد.
نظامی.
تعویذ میان همنشینان
درخورد کنار نازنینان.
نظامی.
به مهمان شه بود خاقان چین
دو خورشید با یکدگر همنشین.
نظامی.
ز سایۀ تو شده ست آفتاب روی شناس
که همنشین را هرکس به همنشین داند.
کمال اسماعیل.
کفر ودین و شک و یقین گر هست
همه با عقل همنشین دیدم.
عطار.
هرکه با سلطان شود او همنشین
بر درش شستن بود حیف و غبین.
مولوی.
نی مرا خانه ست و نی یک همنشین
که بسازد خانه گاهی بر زمین.
مولوی.
هرکه باشد همنشین دوستان
هست در گلخن میان بوستان.
مولوی.
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل.
سعدی.
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است.
سعدی.
مدامت بخت و دولت همنشین باد
به دولت شادمان از بخت خرم.
سعدی.
چو گل به بار بود همنشین خار بود
چو در کنار بود خار درنمی گنجد.
سعدی.
همنشین بدان مباش که نیک
از بدان جز بدی نیاموزد.
سلمان ساوجی.
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
می گویمت دعا و ثنا میفرستمت.
حافظ.
یاران همنشین همه از هم جدا شدند
ماییم وآستانۀ دولت پناه تو.
حافظ.
هر آنکو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد.
حافظ.
حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفای صحبت یاران و همنشینان بین.
حافظ.
واعظت مرگ همنشینان بس
اوستادت فراق اینان بس.
اوحدی.
، هم پایه. هم مرتبه:
تا او به فال نیک پدید آمد از پدر
با ماه و مشتری پدرش گشت همنشین.
فرخی.
گر تو ای نادان ندانی هرکسی داند که تو
نیستی با من به گاه شعر گفتن همنشین.
منوچهری.
، مجاور. قرین:
لطف ازل با نفسش همنشین
رحمت حق نازکش، او نازنین.
نظامی.
، کنایه از جمعآیندگان مخلوقات و موجودات هم هست. (برهان)
لغت نامه دهخدا
به آئین موم، چون موم،
صاحب جهانگیری گوید نام مومیایی است و گویند در نزدیکی غاری که مومیایی از آن حاصل می شود دهی است آیین نام، آن را بدین سبب موم آیین نام نهاده اند، به امتداد ازمنه و تغییر السنه مومیایی گفتند، قول دیگر اینکه مومیائی را وقتی از کان برآرند مانند موم نرم باشد، پس به کثرت استعمال تغییرنام داده مومیایی خواندند، (یادداشت مؤلف)، اما این هر دو گفته بر اساسی نیست، رجوع به مومیائی شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نمگین. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین که در 15 هزارگزی جنوب شرقی آوج قرار دارد و جایی کوهستانی و سردسیر و دارای 1270 تن سکنه است. محصول عمده اش غله، سیب زمینی، انگور، زردآلو، و کار مردم زراعت و جاجیم بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
رجوع به هم آیین شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هم آمدن
تصویر هم آمدن
بسته شدن مسدودشدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم آویز
تصویر هم آویز
هماورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همایین
تصویر همایین
جمع همیان، از ریشه پارسی همیان ها از اربندها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم چین
تصویر هم چین
همچنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم دین
تصویر هم دین
هم آئین، هم مذهب، هم کیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد آیین
تصویر بد آیین
بد مذهب. بد کیش، گمراه، بد اخلاق مقابل نیک آیین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قرین
تصویر هم قرین
مصاحبت همنشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از به آیین
تصویر به آیین
نیک سیرت، نیک خصلت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم آشیان
تصویر هم آشیان
دو یا چند کس یا جانور که در یک جا مقام دارند، برابر همسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم دینی
تصویر هم دینی
هم کیشی
فرهنگ لغت هوشیار
ماننداین همچون این بهمین نحو: و همچنین جمله اجزای دیگر از نفس همین حکم را دارند، نیز هم ایضا: گفت... همچنین گفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم میهن
تصویر هم میهن
دو یا چند تن که دارای یک میهن باشند (نسبت بهم) هم وطن
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که با دیگری نشست و برخاست و معاشرت کند، هم نشست، جلیس، معاشر، همدم، مصاحب: الا ای هم نشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم چنین
تصویر هم چنین
((~. چُ))
مانند این، مثل این
فرهنگ فارسی معین
تصویری از به آیین
تصویر به آیین
مرسوم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم میهن
تصویر هم میهن
هم وطن
فرهنگ واژه فارسی سره
آویزان، ریخته شده، آبکی
فرهنگ گویش مازندرانی